هر دم از عمر میرود نفسی
|
چون نگه میکنم نماند بسی
|
ای که پنجاه رفت و در خوابی
|
مگر این پنج روز دریابی
|
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
|
کوس رحلت زدند و بار نساخت
|
خواب ِنوشین بامداد رحیل
|
باز دارد پیاده را ز سبیل [راه]
|
هر که آمد عمارتی نو ساخت
|
رفت و منزل به دیگری پرداخت
|
وان دگر پخت همچنان هوسی
|
وین عمارت بسر نبرد کسی
|
یار ناپایدار دوست مدار
|
دوستی را نشاید این غدّار
|
نیک و بد چون همی بباید مرُد
|
خُنُک آنکس که گوی نیکی برُد
|
برگ عیشی به گور خویش فرست
|
کس نیارد ز پس ز پیش فرست
|
عمر برَف است و آفتاب تموز
|
اندکی ماند و خواجه غَرّه هنوز
|
ای تهیدست رفته در بازار
|
ترسمت پُر نیاوری دستار |