سعدی ومرد عزلت گزین
نوشته شده توسط : amir navabian

 

 

 

هر دم از عمر می‌رود نفسی

چون نگه می‌کنم نماند بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روز دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب ِنوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل [راه]

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنان هوسی

وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مرُد

خُنُک آنکس که گوی نیکی برُد

برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس ز پیش فرست

عمر برَف است و آفتاب تموز

اندکی ماند و خواجه غَرّه هنوز

ای تهی‌دست رفته در بازار

ترسمت پُر نیاوری دستار

 





:: بازدید از این مطلب : 319
|
امتیاز مطلب : 197
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: